سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

در آخری رو  که محکم بروش بستند ، سرش رو انداخت پایین و  توی دلش چند

 تا صلوات فرستاد و اومد بیرون .

از صبح هزار جا و هزار محله رفته بود تا نوشته هاش یه جا به چاپ برسن .

اما هیچ نشریه و روزنامه ای قبول نکرده بود متن های ادبی اونو هر هفته به چاپ برسونند ،

می گفتند این روزها مردم حوصله خوندن متن های پر تکلف و طولانی رو ندارند ؛

 آقا یه کلام هر وقت نشستی و داستان نوشتی ما هم واست چاپ می کنیم

 ولی می دونی داستان هر چی جنایی تر و عاشقانه تر ، دستمزد هم بیشتر!

آخر سر هم با یه  تیپ پا انداختنش بیرونو و در محکم روش بستند .

از ساختمون که بیرون اومد یه نیمچه چمنی پیدا کرد و کیفشو پرت کرد روشو و سرش

رو گذاشت روش .

دیگه نزدیکای غروب شده بود هوا کم کم داشت تاریک می شد .

وقتی بهم زنگ زد و گفت بیا دنبالم عجله ای لباسمو پوشیدمو اومدم بیرون .

اگه متن هاش چاپ نمی شد احتمالا زیر قرض و بدهکاری اعلامیه ش چاپ می شد .

از وقتی آقاجونش هم رفت ، اون موند و قرض ها آقاجون .بدهکارا تا آخر هفته بهش

وقت داده بودند .

توی همین فرصت کم ، اون موند و متن های ادبی که هر روز آقاجون از شنیدن اونها لذت می برد ...

تا خودم و رسوندم بهشو و از این ترافیک وحشتناک دمه غروب خلاص شدم ، یه چند ساعتی گذشته بود .

دیگه شب شده بود .

تازه از جاش بلند شده بود و داشت خودشو می تکوند . نمی دونم چه جوری ازترکه

موتور پریدم و رفتم گفتم :

چی شد ؟ قبول شد ؟ چاپ میشه ؟        

خندید و یه گل برام کند و گفت بو کن .

گفتم این مسخره بازیا چیه  ؟ مسخره !جواب منو بده !

-         مشکلات هم مثل این بو زود می گذره و آخرش هم شیرین تموم می شه .

حرفمو خوردم و به گل توی دستش رو گرفتم تو چشماش یه نگاه کردم و از

این همه استرس و ناراحتی خودم زدم  زیر خنده به انتظار این روحیه رو ازش نداشتم .

زدم رو شونشو گفتم از اول عاشق همین امید ت بود ، آقا امید در به درتیم !

خندید و گفت این قدر قند می ریزی چاییت کو ؟ ماه رمضونیه یه افطار بهمون بده تا نمردیم .

خندیدم و گفتم امشب چه شیرین کاری داری دوست ادبی !ما رو تا این جا کشوندی

یکی از اون شیرین کاری هات  رو نشونمون بده حداقل شاد شیم .

یه خنده مژدگونی تحویلم داد و دستمو کشید و بردم یه کم جلوتر . چشم هامو بست

 و گفت حالا فقط بببین !

وقتی چشم هامو بازکردم ... ماه رو دیدم ... م ا ه ه ه .

وسط ظلمات شب ، نور سفیدماه چه قدر ر ر می در خشید .

می خواستم یه چیزی بگم اما ...

 

 

 

دستشو گذاشت رو شونمو گفت همینه که پر امیدم ...

 

  


+ تاریخ یکشنبه 90/5/16 ساعت 12:41 عصر نویسنده کوثر | نظر